این مقاله توسط راشل کادزی گانسا در مجله جی. کیو GQ، در سال ۲۰۱۷ چاپ شد است، برندۀ جایزۀ پولیتزر در بخش بهترین نوشتۀ بلند، سال ۲۰۱۸ شده است، و توسط مهدی عباسی ترجمه و در کتاب آخرین دیپلمات توسط نشر شرق منتشر شده است. بخشی از متن مقاله در جلسۀ دادرسی دسامبر گذشته، دو نفر از بازماندگان و بسیاری از بستگان قربانیان در جایگاههای خود نشستند و به پشت سر دیلان روف به نازکی گردن او نگاه کردند. لکۀ طاسی به وجود آمده وســط موهایی که با مدل قارچی کوتاه شده بودند او را ۳ کرده است. شبیه راهبی جوان و مجنون کرده بود که به تازگی تارکتراشی لباسهایش مانند لباسهای کسی بودند که زندگی فرصت زیادی برای پوشیدن کتوشــلوار در اختیار او قرار نداده است: یک پلیور یقه گرد کهنه و ضخیم پوشیده بود، به همراه شلوار پلیاستر کرم رنگ که روی کفشهای چرمی قهوهای ارزانش را میپوشاند. دیلان روف در دو مرحله از محاکمه تصمیم گرفت خودش وکالتش را بر عهده بگیرد. وقتی که اعضای خانوادۀ قربانیان در جایگاه شهود قرار گرفتند، بدون اینکه به او نگاه کنند، بــه صحبتهایش گوش دادند. با ضعف، خود را از روی صندلی بلند کرده بود و جملات را با صدای عمیق و مثل همیشـه بیحوصله از دهان خارج میکرد؛ انگار دهانش پر از شربت ذرت بود. به ندرت اعتراض میکرد؛ فقط وقتی که از طولانی بودن شهادت خانوادهها اذیت میشد. آیا آنها میتوانستند دربارۀ ازدسترفتگانشان خلاصهتر حرف بزنند؟ هر وقت درخواست میکرد که رسـمی که در میان برخی از راهبان مسیحی رایج است و در بخشی از آن، قسمتی از موی سر کوتاه میشود، به نشانۀ ورود فرد به مرحلهای جدید از رشد یا فعالیت مذهبی. او را به سلولش برگردانند، دهانش را طوری باز و بسته میکرد که من ابتدا فکر میکردم یک آه یا باز دم عمیق است، ولی در واقع این یک عادت همیشگی بود. هر گاه زبانش را روی لبهای باریکش میسراند، گونههایش به آرامی میلرزید، یکی از معدود بازماندگان حادثه، همان اوایل به دادگاه گفته بود فلیسیا سندرز کــه روف به گودال جهنم تعلق دارد. چند ماه بعد اضافه کرد که دیگر نمیتواند هنگام عبادت چشمانش را ببندد و تحمل شنیدن صدای آتشبازی یا حتی صدای افتادن بلوط از درخت را ندارد. به خاطر کار دیلان روف، فلیســیا مجبور شده بود روی خون پسر در حال مرگش دراز بکشد و در حالی که دستش را روی دهان نوۀ گریانش گذاشته بود، نقش مرده را بازی کند. آنقدر دستش را محکم فشار داده بود که میترسید نوهاش را خفه کند. هجده ماه بعد، فلیســیا همان دست را در دادگاه به سمت دیلان روف گرفت و بدون هیچ شکی گفت این مرد «خود شیطان» است. اظهارات تند شاهدان، موجه اما غیر منتظره بود و حوادث مربوط به این اتفاق، بازتاب رسانهای زیادی پیدا نکرد. تقریباً با هر سفید پوســت چارلســتونی که در جریان این محاکمه صحبت کردم بخشــش بزرگوارانۀ کلیسا در حق مرد جوان سفیدپوستی را تحسین میکرد که پیروان آن کلیسا را به ضرب گلوله کشته بود. این بخشش، تطهیر کنندۀ همه مسائل بود. هیچکس به این موضوع اشاره نمیکرد که عفو کلیسا جنبۀ شخصی داشت، نه عمومی. برخی از قربانیان و خانوادههایشان او را بخشیدند و عدهای از آنها نه. با این حال، هیچکس ندید که او حتی یک بار به خاطر کاری که کرده بود اظهار پشــیمانی، عذرخواهی یا درخواست بخشش کند. روف، حتی بعد از گذشــت ۵۷۳ روز، وقتی در مقابل هیئت منصفه ایســتاد، با آن زبان تلخ و آهســتۀ خود و بدون هیچ تردیدی گفت: «آن لحظه احساس میکردم باید آن کار را انجام دهم و هنوز هم احساس میکنم باید انجامش میدادم.» روزی که فلیسیا سندرز برای اولین بار در دادگاه شهادت داد، من پشت سر مادر دیلان روف نشسته بودم. از لاغری زیادش مشـخص بود بیمار است. شوکه شده بــود و بدنش میلرزید. زانوهایش خم شدند و او به آرامی از روی صندلی افتاد. دهانــش باز مانده بــود و به ندرت حرکت میکرد. بارها و بارها گفت: «متأسفم! خیلی متأسفم!» به نظر میرسید با دوستش حرف میزند، اما شاید اینها جملاتی بودند که دلش میخواست به فلیسـیا سـندرزی بگوید که قرار بود به زودی در جایگاه شـهود قرار بگیرد. گویا این صحنه تبلوری بود از احساس مسئولیتی که مادران دارند، از شرمساری مادری که فرزندش زندگی مادری دیگر را نابود کرده است. هر چه بود، عجیب و حیرتآور بود. وقتی مادر دیلان روف در دادگاه از حال رفت، من و یک خبرنگار از اِیبیســی به اورژانس زنگ زدیم. در حالی که نمیدانستم چه کار دیگری باید انجام دهم از دسـتمال کاغذیام برای گذاشتن کمپرس سرد روی پیشانی او استفاده کردم. همۀ اینها قبل از این بود که احساس کنم در ســمت اشــتباه تاریخ ایستادهامِ تاریخی که از زنان سفیدپوست غش کرده مراقبت میکند و برای آرامش آنهامیکوشد، در حالی که قربانیان واقعی آن سوی راهرو نشســتهاند و هنوز برای فقدان عزیزانشان گریه میکنند. در خلال همۀ این هرجومرجها، در میان اندوهی که دادگاه را چنین متأثر کرده بود، دیلان روف حتی به خودش زحمت نداد برگرددِ و به مادر از حال رفتهاش نگاه کند. برای مطالعه بیشتر لطفا به فایل کتاب مراجعه کنید.